چندی پیش، نینا خروشوا، پروفسور علوم سیاسی و نوه دبیر اول اسبق کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سابق، میهمان کلوپ سوتلانا الکسییویچ، بود. الکسییویچ به این میهمان پیشنهاد داد تا درباره دیدگاه خود نسبت به آنچه در جهان رخ می دهد، صحبت کند.

چندی پیش، نینا خروشوا، پروفسور علوم سیاسی و نوه دبیر اول اسبق کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سابق، میهمان کلوپ سوتلانا الکسییویچ، بود. الکسییویچ این دیدار را این گونه آغاز کرد: "فکر می کنم که خروشچُف دقیقترین فرمانروای روسیه بوده است. بدون او نه گورباچوف و نه ما و شما وجود داشتیم". و او به این میهمان پیشنهاد داد تا درباره دیدگاه خود نسبت به آنچه در جهان رخ می دهد، صحبت کند.

نینا خروشوا در سال ۱۹۶۴ در مسکو متولد شد. دانشکده فیلولوژی دانشگاه دولتی مسکو را در دهه ۸۰ قرن بیستم به اتمام رساند، چند سال بعد برای تحصیل به دانشگاه پرینستون رفت، و پس از آن تصمیم گرفت که در آمریکا بماند. او در دانشگاه New School در نیویورک روابط بین الملل را تدریس می کند، و به مطالعه هنر ولادیمیر نابوکوف و سیاست می پردازد.

گفتگو با مخاطبین از ابتدای دیدار آغاز شد و به جای اصلاحات، درباره شورش خونین، افسانه های روسیه امروز و آمریکا، تفاوت میان خروشچُف ، گورباچوف و پوتین و به صورت ضمنی درباره رابطه نینا خروشوا نسبت به فیلم "مرگ استالین" بود. آژانس خبری TUT.BY جالب ترین جملات این دیدار را انتخاب کرده است.

درباره اینکه آیا روسیه شانسی برای اصلاحات دارد یا قیامی خونین، بی معنی و بیرحمانه در انتظار آن است.

- پاسخی برای این سوال ندارم. اما می خواهم از یوری لوتمان، فیلسوف شوروی یاد کنم که کتاب "فرهنگ و انفجار" را نوشت. و در آن به خوبی توضیح داد که چرا روسیه دائما در مسیر دایره ای شکل حرکت می کند.

- در روسیه پارادوکس استبداد وجود دارد. از آنجایی که تغییراتی به سمت مثبت میل نمی کند، مردم سکوت می کنند و عملا همیشه آمادگی آن را دارند که حتی وحشتناک ترین شخص مستبد را نیز تحمل کنند. بدین ترتیب ایده ثبات ایجاد می شود. گویی شیطان ما از خودی است. ارتباطی میان مردم و دولت وجود ندارد، و در نهایت دولتی که به تو فشار می آورد، قیامی را به جای گفتگو بوجود می آورد. از نقطه نظر بنده این امر در طی همه اصلاحات رخ داده است.

مثالی می آورم. برکناری خروشچُف ممکن است عادلانه نباشد، اما صادق باشیم: نزدیک به سال ۱۹۶۴ هم مردم و هم دستگاه دولتی کاملا از او متنفر شده بودند.

اگر چه او در واقع قصد داشت که دولت را تغییر دهد. نامزد (جانشین) او در گذشت، و او اصلا نمی دانست که پس از آن چه کند.

درست پیش از آنکه خروشچُف را برکنار کنند، او برای بررسی لشکرهای نظامی رفته بود. خشمگین شد که آن ها تا به امروز نیز وجود دارند: "ما قصد داریم با چه کسی بجنگیم؟ جنگ سرد به زودی متوقف خواهد شد". خیلی زود او را از پستش برکنار کردند.

اما مردم نیز از او متنفر شده بودند. مادربزرگ من، نینا پتروونا داستان فوق العاده ای را تعریف می کرد. در سال ۱۹۶۳ آن ها در کوه های لنین، در خانه شخصی زندگی می کردند. یک بار خروشچُف  گفت: "ما از ملت جدا شده ایم و اصلا نمی دانیم چه اتفاقی می افتد. با مردم به استقبال سال نو برویم". اما مردمی که در دیدار با آن ها احوالپرسی می کرد، او را به سادگی نادیده می گرفتند.

مردم خسته شده بودند. او خواستار ثبات، نظم، و ایده های قابل درک بود، و نه اصلاحات بی پایانی که زمانی باید به چیز دیگری منتهی شوند. برای گورباچوف هم تقریبا همین اتفاق افتاد.

درباره تفاوت میان استالین، خروشچُف ، گورباچوف، یلتسین و پوتین

- هر دولتی برای خود اسطوره هایی دارد. و بر پایه افسانه مشخصی استوار است. لنین اسطوره ای چون مارکسیسم داشت که بر پایه ایده دیکتاتوری کارگران استوار بود، مارکس به شما وعده داده بود، و ما اکنون در این سرزمین آن را خواهیم ساخت.

استالین ایده سوسیالیسم را در یک کشور جدا داشت، تا دولت را سربلند کند و سیستمی صنعتی ایجاد نماید.

خروشچُف ایده کمونیسم با شخصیت بشری را داشت. گورباچوف نیز تفکری نو برای ایجاد سوسیالیسم به همراه داشت، که در آن همه می خواهند زندگی کنند. افسانه یلتسین، این بود که ما همگی مانند غربی ها زندگی خواهیم کرد.

همه سران پیشین شوروی یا فضا را گسترش می دادند و یا به آینده می نگریستند. اگر به یاد داشته باشید، خروشچُف نزدیک به دهه ۸۰ قرن بیستم کمونیسم را وعده داد. اسطوره پوتین به این دلیل جالب است که وی تنها به عقب می نگرد و تنها به خود. این به هر حال فرمول کاملا غیرمعمولی برای قرن بیست و یکم است. اگرچه برای قرن های هجدهم و نوزدهم امری کاملا معمول است. آن اصلاحاتی که در دوره سلطنت روسیه وجود داشت، کاملا شبیه به آن است. پوتین این داستان را الگو گرفته و سعی دارد که آن را در شرایط امروز به کار گیرد.

درباره اینکه آیا واقعا زمان آزادی های سیاسی فرا رسیده بود؟

در ادبیات روسی تا دوره معاصر مفهوم پایان خوش را نمی دانستند. این به ما این احتمال را می دهد که فکر کنیم که دولت نیز پایان خوشی نداشته است. "گرمای بهاری" (آزادی های سیاسی)، برچسبی ادبی بود که به آن دوره داده بودند. و این برای آن زمان درست بود. پس از "یخبندان ها"ی استالینیسم چیزهای بسیاری ممکن شد. آری، "گرمای بهاری"ای که نزدیک به سال ۱۹۸۰ وعده داده بودند، با کمونیسم پایان نمی یافت. اما نمی توان به این موضوع اقرار نکرد که این جریان مهمی بوده است. به هر صورت پوتینیسم (پوتین گرایی) امروزی، استالینیسم نیست، و گورباچوفیسم از خروشچُفیسم بهتر بود.

درباره فیلم "مرگ استالین" که در آن خروشچُف در دنیای برتر نشان داده نشده بود.

- بسیاری از مردم می خواستند این فیلم را تفسیر کنند. حتی کارگردان فیلم چند بار به من پیشنهاد داد که مقاله ای درباره آن بنویسم. اما من گفتم: "چطور برای شما خجالت آور نیست؟ شما اینقدر بد نسبت به پدربزرگ من برخورد کرده اید، اما می خواهید که من بنویسم چه فیلم جالبی؟" (لبخند می زند). این فیلم هیچ گونه تاثیری بر من نداشت. بازیگران خوب ایفای نقش کرده اند، اما سناریوی آن چنگی به دل نمی زند.

من در آمریکا زندگی می کنم. اما در حال حاضر چندان هم مطلوب نیست. وقتی می گویی که تو اهل روسیه هستی، گویی نوعی جنایت است. و این فیلم از نظر من برای آن ساخته شده که نشان دهد: ما همه از پوتین می ترسیم، و آن ها یعنی روس ها بسیار وحشتناک هستند، و اما استالین احمق بوده است.

اما عکس العمل روس ها و ممنوعیت برای نمایش این فیلم از آن هم وحشتناک تر است. آن ها باید این فیلم را در تمام سالن های سینما و تئاتر خود وارد می کردند و می گفتند: "نگاه کنید چقدر آن ها از ما می ترسند. آن ها همه سران بزرگ را این گونه به تصویر می کشند و این به حال ما فرقی نمی کند". اما آن ها این فیلم را حتی مشهورتر هم کردند.

و در آخر. وقتی که پدربزرگ تو را بی سواد و دیوانه نشان می دهند، ناراحت کننده است. زیرا مادربزرگم هرگز یادداشت ها را برای او در رختخواب نمی خواند. او خود خواندن را به خوبی بلد بود.

درباره اینکه چرا در روسیه "مرده ها را دفن می کنند" و از آن ها قهرمان می سازند.

کشوری که چنین سرزمین عظیمی دارد، نمی تواند این افسانه را ننوشته باشد. زمانی که یک بخش از آن (کالینینگراد) در آلمان، و بخش دوم آن (بلاگووشنسک) در چین قرار دارد، نمی توان آن را نساخت.

استالین به شکل دولت به نظر می آمد. ما می دانیم که او قد چندان بلندی نداشت، اما در عین حال این را نمی دانیم، زیرا او به شکل یک تمثال، بر روی مقبره و به همراه نشان ها بود. و امروزه مردمی که از اصلاحات تنفر پیدا کرده بودند و خواستار نظم و ترتیب بودند، با حس نوستالژی به گذشته نگاه می کنند.

ظاهرا در آن زمان زندگی سازمان دهی شده بوده است، "در آن زمان به دیده احترام به ما می نگریستند". اما معمولا کسانی در این باره صحبت می کنند که استالینیسم را به خاطر نمی آورند. واقعیت ترور سپری شد، ولی افسانه آن باقی مانده است.

آیا همه این ها (تولید شکلات با تصویر استالین، نصب پوسترهای او) ادامه خواهد داشت؟ زمانی که دفعه قبل به مینسک آمده بودم، به یک مغازه کتابفروشی سر زدم. اولین کتابی را که دیدم، "مینسک، شهر استالین" بود. فکر کردم که ممکن است این یک شوخی باشد، اما مشخص شد، که خیر اینطور نیست.

چه چیزی در نسل جوان مرا به تعجب وا می دارد؟ ذهن آن ها تا حدی پراکنده است که در سر آن ها به صورت نرمالی می تواند تمجید استالین و گرایش به سوی آیفون وجود داشته باشد. این که چه حقیقتی از این ذهن پراکنده به پیش خواهد رفت، ما نمی دانیم. بسیاری از چیزها به این امر بستگی دارد که پس از پوتین چه خواهد شد، اگر زمانی این موضوع به پایان برسد، و این که در آمریکا پس از ترامپ چه می شود.

درباره این که آیا در آمریکا نیز شکلات هایی با تصویر ترامپ ممکن است؟

- در آمریکا هم شکلات هایی با تصویر ترامپ، و هم دستمال توالت، جوراب، کلاه و حتی کاپشن هایی با این چهره وجود دارد. اما تفاوت در آن است که مانند روسیه که من می توانم شکلات هایی با عکس پوتین و پدر ملت ها، استالین بخرم، آن ها را در مغازه معمولی نمی توان پیدا کرد. آن ها را در مغازه مخصوص شب نشینی ها خواهم یافت.

چنین محصولی در همه جا وجود دارد. در ایتالیا می توانید شراب با عکس موسولینی را خریداری کنید، اگر چه این امر به لحاظ قانون ممنوع است.

درباره سیاستی که در آن شوی نمایشی هر روز بیش از پیش برتری می یابد

- پس از جنگ سرد، دنیا آمریکایی شد. فرمول های آزادی آمریکا و کاربردهای آن جهانی شدند. ترامپ نیز به صورت اتفاقی به قدرت رسید.

در سال ۱۹۶۰ اولین گفتگوی تلویزیونی میان ریچارد نیکسون و جان کندی ایجاد شد. کندی لبخند فوق العاده ای داشت، و نیکسون می توانست مدت طولانی ای درباره بیچارگی و بدبختی و قانون و غیره حرف بزند.

کسانی که این گفتگوها را از رادیو می شنیدند، فکر می کردند که نیکسون برنده است، و آن هایی که تلویزیون تماشا می کردند، پیروزی را از آن کندی می دانستند. این اولین بار بود که یک حقیقت، دوگانه شده بود.

از آن زمان رهبر تلویزیونی شروع به حاکمیت کرد. سپس رونالد ریگان رئیس جمهور آمریکا شد، یعنی بازیگری که در تبلیغات نقش ایفا می کرد. در مرحله بعد، دونالد ترامپ. اگر شما در یک سوی صفحه نمایش، هیلاری کلینتون را داشته باشید که مانند رائیسا ماکسیموونا گورباچوا می گوید: "رودخانه ولگا به دریای خزر می ریزد"، و در سوی دیگر، ترامپ قرار داشته باشد که بر روی پله برقی طلایی پایین می آید و متقاعد می کند که اکنون آمریکا را بزرگ خواهد کرد، شما به چه کسی رای خواهید داد.

ترامپ به طلا علاقه دارد، و کرملین از طلا ساخته شده است. ترامپ عاشق قدرت است و پوتین از قدرت ساخته شده است. در واقع روابط میان پوتین، ترامپ، اردوغان، کاچینسکی، و لوکاشنکو فرمول هایی است که متقاضی دارد، زیرا رهبر وعده می دهد که زندگی شما نسبت به دیگر گزینه ها بهتر و با امنیت تر خواهد شد. و نمی گوید که چطور این کار را انجام خواهد داد و این که آیا انجام خواهد داد یا خیر.

دنیای گفتاری به دنیای بصری باخت، و برتری شوی نمایشی در سیاست همه گیر می شود.

https://news.tut.by/culture/۶۵۷۶۱۲.html

کد خبر 760

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 13 =